داستان من و تو

توی یه راهرو دراز بودیم تا برسیم به اتاق بورام... خدمت کارای راهرو وقتی اونارو میدیدن تعظیم میکردن... و یونگی بورام رو میدید که به اونا تعظیم میکرد و بالبخند خسته نباشید میگفت...
_ بچه ها چیزی میخواستید بهم بگین

یونگی:مثلا چی؟

بورام ایستاد.. دستاش زد کنار کمرش.. برگشت... مثلا خوراکی میخوای چی باشه؟!

یونگی:هیچی!

بورام چشم بسته بر میگرده.. به راهش ادامه میده... بقیه هم به راهشون ادامه میدن...

_میگم بچه ها به جیمین و مینجی بگم بیان دوس دارین؟
هرسه تاشون خوشحال شدن.. آره بگو بیان!
_رسیدیم!
یوری:کاشکی نمیرسیدیم!
_*بالبخند ملیح*ببند دهنتو یوریی:)!
ویو یونگی
بورام وقتی بچه بود مث دخترای دیگه نبود... علایقش ، اسباب بازیاش ، اتاقش، استایلش به کل همه چیش فرق میکرد! فک میکردم وقتی بورام بزرگ میشه تغیر میکنه... ولی وقتی اتاقشو دید و رفتارای بامزه ی الانشو.. فهمید همون دختر کوچولو عه:)
_این اتاقمه شلوغه!
یوری:اینو که میدونم بابا بزرگت چجوری راضیت کرد همچین لباسی بپوشی...
_هه! اینا زاپاسن داداش!
بورام به جیمین پیام داد بیان اینجا
پیام بورام:آنیو جیمینا! میگم یونگی و یوری اینجان.. بیا اینجا پارتی چی بگیریم مینجی هم بیار...
دو دقیقه بعد... اوکی اومدم
_کامسامیدا
________________________________________
مرسی این قدر بهشتی حمایتم میکنین... آه... اشکمممم🥲🥲
دیدگاه ها (۳)

https://wisgoon.com/army-yongilaverفالو شهکاربر خوبیه:)

داستان من و تو p12

داستان من و تو

https://wisgoon.com/suga-bts-armyاین کاربر خیلی خوبه..

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط